شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

بقچه عشق

سفر مامان جون وآقاجون به کربلا

دیروز مامان جون آش پشت پاش رو خودش پخت.همگی ظهر اونجا بودیم (مامانی +بابایی+عمه جون+عمومهدی+قدم خاله وهمسرش+شیرین جون+خاتون خاله+زن عموندا وعموصفا)توهم که طبق معمول عاشق جمع هستی وکلی کیف کردی.الهی فدات بشم که مثه نگین انگشتر توی جمع میدرخشیدی.شب هم انگاری فهمیده بودی مامان جون وآقاجونت 10روز نیستندحسابی شیرین زبونی میکردی. امروزصبح زمان حرکتشون بود.همین الان بابایی زنگ زد گفت درحال حرکتند.خیلی دوست داشتم باهم بریم بدرقشون.اما تو کوچولوی نانازی همچنان درخواب ناز وعمیق هستی که آدم دلش نمیادبیدارت کنه.درعوض بابایی ومامان ایران وباباعباس رفتند خوش بحالشون..... مامان جون آقاجون سفربه سلامت..... دیگه برم سوپت روبار بذارم بعدا عکس میذ...
4 مهر 1391

سیزده بدر1391

سیزده بدرامسال اولین سیزده بدر قندعسلم بود.مامان فدات بشه خیلی کوه چولو بودیااااا.فقط2ماه ونیم ازبهارزندگیت سپری شده بود.انشاالله 120سال عمرکنی پسرم. اونروزبخاطر غیرقابل پیشبینی بودن آب وهوا وکوچولو بودنت تصمیم نداشتیم مثل سالهای قبل ازصبح بزنیم بیرون تاشب.ا ازاونطرف هم گویی مامان جون ایناهم قصدداشتندناهار روخونه بخورند وعصربرای خوردن آَش برن به دامن طبیعت.این بود که ماهم رفتیم خونه مامان جون اینا.طبق معمول مامان جون مهربون وباسلیقه ات باکمک عمه جون تدارک ناهاری خوشمزه برای همه رو دیده بودند. قدم خاله وهمسرش باشیرین جون وریحانه جون وهمچنین دریاجون  وهمسرش هم  خونه مامان جون اینا بودند.ازخودمون هم عمه ج...
4 مهر 1391

شعرهای کودکانه ولالایی

پسر خوشگل وباهوش مامان.وقتی چشای قشنگت رو خواب میهمان میشه مامانی یه لالایی واست میخونه که دوسش داری وآرامش میگیری باهاش.این لالایی رو خود مامانی سروده بیییییییییییدددددددد.   لالا  لالا  لالا  لالا              بخوابه آرین حالا لالالایی لایی  لایی           تو عزیز دل مایی لالالالا  گل نازم                برایت قصه ای سازم تویی محرم وهمرازم          تویی ا...
4 مهر 1391

شبی بیادموندنی با عمه جون

تو ذهنم بودکه  تو این روزهای گذشته فرصتی بیابیم وباهم بریم یه کادوی ناقابل برای عمه جون بخریم.(جهت تبریک کارجدید) چون عمه جون مدتیه که مشغول کار جدیدش شده وبه ماهم قول شام اولین حقوقش روداده.خلاصه انقدر وقت و فرصت نکردیم بریم یادبودی واسه عمه مهربونت بخریم که آخرش خودش پیشدستی کرد وپریشب مارو به شام دعوت کرد. واما اندر احوالات گل پسر سر میزشام: خیلی پسرخوبی بودی نانازی من.برخلاف تصورکه جدیدا خیلی شیطون شدی وقبلانا هم خیلی غرغر ونق نق میکردی بزنم به تخته اونشب موقع خوردن شام آروم توی کرییرت نشسته بودی وباجغجغه ات بازی میکردی.امیدوارم کردی مادر.(آخه ازتولدت تا الان تنها یکبارتونستیم بیرون توی رستوران راحت شام بخوریم اونم خیل...
4 مهر 1391

سینه خیز

هوررررررااااااا.پسر نازم بالاخره سینه خیز رفتی .درسته کمی دیر امارفتی.آفرین به توپسرنازنینم.دل مامان شاد کردی. دیشب باعمه جونت مشغول صحبت بودیم وتوهم واسه خودت روی پتوت بازی میکردی یهوبابایی گفت نیگاش کن داره سینه خیز میره پسرم.منم برگشتم ونگات کردم باورم نمیشد ازذوق چنان جیغی زدم که توعسل مامانی ترسیدی وزدی زیر گریه.بغلت کردم فشردمت وغرق بوست کردم .شایدنیم متری جابجاشدی اما اونم واسه خودش کلی بود شیرینکم.آخه دکترت گفته بود دیگه سینه خیز نمیری ویهوراه میوفتی.این بودکه هممون رومتعجب کردی. امروزم مامان ایران که زنگ زد حالتوبپرسه.گوشی رو3متری دورتر ازت گذاشتم واونو رو ایفون گذاشتم وبا مامان ایران تشویقت کردیم وتو هم به زیبایی ...
4 مهر 1391

ورده با ارشیا جون

دیروز خاله فران مهربون با کلی زحمت تدارک یه پیک نیک زیبا وخاطره انگیزرو واسمون دید .که خیلی خوش گذشت.به استثنای پایان روز که پسملی بیخواب شده بودحسابیییییی.ونمیخواست هم بخوابه اصلااااااااا.این بودکه بنارو به گریه وغرغر گذاشت وکمی مامان وبابا رو خسته کرد. اما با ارشیا جیگرررخیلی بهتون خوش گذشتااااا. ارشیا جون داره پسملی رو بوس میکنه میگه گریه نکن آرین   قربون نگاه خوشگلت پسرم .ببین چطورهمه روسرگرم خودت کردی شیرینکم.   ...
4 مهر 1391

اولین دیدار

چقدر منتظر این لحظه بودم دلبندم .......خدا داندوبس.......آنچه رو که آنروز حس کردم  نمیتونم برزبان وقلم  بیارم.آری من منتظر این لحظه ناب دیدار بودم .الانم که مینویسم اشک شوقی بیاد آنروز درچشمانم حلقه زده................................................................... به یاد آنروز زیبا لحظه ای تامل میکنم ....چشمام رو میبندم ولبخند برلب و اشک شادمانی درچشم تورو با تمامی جزییات به خاطر می آورم...... آری تو دردانه قلبم که 11هفته ازعمر زیبای جنینی ات بیشتر نگذشته بود ودکتر واحدی عزیز تو رو برمانیتور دستگاه سونو با بزرگنمایی چندین برابر به من نشان داد رو کاملا بخاطر دارم. خدای من!!!! چقدر زیبا بودی .........سرقلمبت ....
4 مهر 1391

هشت ماهگی

هشت ماهگی پسرم مباررررررررکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک دنیای عسل شدی مامانی جونم.هزااااران ماشاالله بهت گل پسرم.واضح میگی ماما....بابا......ددددد.....ادددددددد .......وقتی میگم مامان بوس کن لباتو میذاری رو لپم وتف تفیم میکنی ومیخندی...وقتی هم میگم آرین و بوس بوس کنم پیشونی خوشگلت میاری جلو......بای بای میکنی اما حرکت دستت بیشتر شبیه نای نای هست تا بای بای... ..عاشق تلفنی هنوز .....رادیو روکه دیگه نگوووووباید بغلت کنیم ببریمت کنار رادیو وبعدش کنارت بشینیم ووایساده نگهت داریم تا حسابی دخل رادیو ضبط رو دربیاری ....2روزی میشه دستگیره کشوها روهم به موردعلاقه هات افزودی......توی اسباب بازیهات هم پانداوماهی ودل...
4 مهر 1391

کوچولوی عجول مامان

صبح شنبه 3دیماه بود.مامانی شب گذشته رو خوب نخوابیده بودچون شکم مامانی مرتبا سفت میشد ومامانی رو آزار میداد. ساعت 2نصف شب زنگ زده بود اورژانس بیمارستان آبان اما ماما گفته بود باید تا صبح صبر کنه.     این سفت شدن ها 3هفته ای بود که شروع شده بود اما اونشب خیلی شدت یافته بود طوریکه مامانی رونگران کرده بود.خلاصه صبح که شد مامانی زنگ زد مطب دکتر پاک روش.دکتر هنوز نیومده بود اما ماماش گفته بود هرچه زودتر مامانی خودش رو برسونه بیمارستان. وای خدای من.چقدر مامانی مضطرب شده بود آخه هنوز خیلی زود بود پسمل طلا بیاد.اصلا مامانی آمادگیش نداشت.   مامانی باعجله وچشم گریون به بابایی زنگ زده بودکه زود زود بی...
4 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد